از تاریکی شوقش خوشم آمده بود .از خیسی ترس هایش .از آشفتگی خیالش که مرزها را دیوانگی های کوچک روح میدانست که نمی خواهد رنج تطهیر ببرد .
پنهانی دست به روی چشمانش کشیدم، انگشت بر صدای مرده ای که ایمان داشت:
“هیچ چیز از آن هیچ کس نخواهد بود.”
و حالا همه چیزش در مشت قلب کوچکی دفن شده است.
2 پاسخ
خیلی خوب بود🥹
😍😍👌