دیوانگی های کوچک روح …

از تاریکی شوقش خوشم آمده بود .از خیسی ترس هایش .از آشفتگی خیالش که مرزها را دیوانگی های کوچک روح میدانست که نمی خواهد رنج تطهیر ببرد .

پنهانی دست به روی چشمانش کشیدم، انگشت بر صدای مرده ای که ایمان داشت:

“هیچ چیز از آن هیچ کس نخواهد بود.”

و حالا همه چیزش در مشت قلب کوچکی دفن شده است.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط