آزادی …

شعر ششم

مارس اما شمشیر و آتش بود و هیچ کس و درست هیچ کس نمی خواست تن به سلاخی حقیقتی که می دانست بدهد و به آتش جهنم بدمد. از آتش نه سیمرغ ،که خاکستر سیمرغ روی سر آسمان می ریخت و بعدش هیچ کسی نیامده بوده و نپرسیده بود چه بر سر دلسوختگی، بر سر بی اختیاری “انسان بودن” آمده است…

 

چهل هزار سال پیش ،
پنجه هایت به زمین چسبید
و بوی تو، قبل از قلمرو بالا اینجا شنیده شد،
با پیراهنی به رنگ نامفهوم عشق
نشستی روی صندلی، پیرتر از قرن ها و نوشتی
دنیا ناقابل تر از قلبی ست با خطوط کاهگلی و روبانی سیاه،
پای پیاده از غار، از قافله ،از قندهار تا تکرارِ امروز
آنقدر بوئی از تو نبرده ام که انگار نمی شناسم
آنقدر نیامدی که انگاراز تو بیزارم
از آخرین بندی که از تنم جدا شده ای،
از آخرین تاریخی که به چهار میخ آویزان شدی،
و چرا هیچ کم نمی شوی
از پر و بالی که به اندوهم داده ای ؟

در رویایی دیگر
روزی غبار می شوم و به کفش هایت می چسبم،
تا نور طلایت هر بار که متواضعانه زمین را متبرک می کنی
مرا به راه برساند،
در پیشانی چروک ماه می بینم
از خانه یک دوست در آسمان
یک شیطان
تیر خلاصی به نیت چشمت می آید و می گریزد،
چشمی که اشاره می کند به خوشه های خسته نبودنت
تا تو می آیی
چه مادرانِ بی شمارِ باشکوهی باردار تواند

آزادی…

 

از کتاب : این سال به مبادا تمام نخواهد شد 

انتشارات سیب سرخ 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط