آذر

عدنان دستش را گذاشت روی چراغ خاموش و نگه داشت .مطلقا هیچ فکری توی سرش نبود. زمین  مثل آسمان تا منتهی الیه اش خالی بود . تا نهایت حال بهم خوردگی بی معنایی.

فقط صدای باز شدن بی وقفه ورق های سربی نازک  شنیده میشد . عدنان فکر کرد هنوز کافی نیست . آن دایره های سبز شبیه سنگریزه های کوچکی بودند که تلاش می کرد بگذارد جلوی جوی کوچک خون سرازیر شده از چشمش.

یک پایش روی میز آشپزخانه بود و پای دیگرش را آویزان کردو مسخ ،به بی اختیاری باز شدن بسته سوم سبزهای کوچک نگاه می کرد و  فرو می ریخت.

جلوی چشمش سایه آخرین پازل زندگی اش بود .

ـ چرا یادم نمی آمد آخرین بار کی آذر سکوت کرد؟

چرا یادش نمی آید آخرین بار کی دیگر آذر جلوی مغازه اسباب بازی فروشی نادر نایستاد و به صدای بوق تریلی های قرمز رنگ قفسه های دوم نخندید . کی آخرین بار با بوسه نابهنگام لبخند نزد .از کی دیگر بی حوصله شده بود ؟

«چرا یادش نمی آمد؟»

ـ همیشه احمق بودم توی تاریخ ها ،”لعنت به من “و بسته ششم قرص هارا باز کرد .یادش نمی آمد بهار بود یا پاییز، که یک روز حرف اول و آخر را موقع خرد کردن پیازها  گفته بود. آرام خیلی آرام بعد شنیدن نه هزار باره عدنان.

گفت: “عدنان تا وقتی درباره چیزی اعتراض می کنم خوشحال باش .تا وقتی درباره چیزی حرف می زنم خوشحال باش عزیزکم .”

ـچه میدانستم توی قلبش چه سرب داغی دارد !

“اگر دیدی مدتی طولانی درباره چیزی حرف نمی زنم یادت بماند بپرسی! حتما بپرسی ها عزیزکم ”

ـ آخ! من احمق لبه پرتگاه ایستاده بودم و نپرسیدم…

کی دیگر  نفهمیدم  که دو سال است که آذر دیگر حرف از جدایی نمی زند.

کی اینقدر احمق شده بود که نفهمیدم او چرا اصرار دارد توی زمین مادرش اش خانه بسازد . چرا اصرار دارد خودش پی خانه را بریزد.

کی آنقدر احمق شده بودم که نفهمیدم او که اول پاییز زندگی اش را شخم میزند ، اول بهار خودش را دفن خواهد کرد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط