با من از نو شدن وقتی بگو که زمان در مشت تو باشد…

سال دیگر بود .

زندگی چشم هایش را دوخته بود به وحشتم و جدی ترین سوال هایش را یکجا پرسید .

یک دستش را گذاشت روی دهان ، و‌ دست دیگرش چپانده روی قفسه سینه،و‌ به دیوار ترس چسبانده بود مرا .

گفت هیس ! اینجا چرایی وجود ندارد.

زمان زمان را کهنه می کند ،می ساید و می سابد .

پس با من از نو شدن وقتی بگو که زمان در مشت تو باشد .

شش هزار روز بعد دستش را از گلو به دهان رساند‌ و‌ گفت:

حالا بپرس !

حالا که آماده درست پرسیدنی ،که جواب را میدانی ،که با مرگ هم در صلحی ،

چه برسد به این سال، که برایت نوبرانه های بی تکرار دارد..

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط