درخت فروردین…

photo :webneel.com

 

یک جای اتفاق نیفتاده بود . یک پای این بودن لنگ میزد. زندگی نمی توانست این باشد . ” نمی بایست این باشد .”

یک قدم جلوی ترس ایستاد و دستش را باز کرد . از آسمان ابر سیاه و از زمین خاک بود . دانه شد، رفت توی دل گرم و نمور مادرش نشست و دوباره درخت فروردین شد.

جهان همه جا را نشانه رفت  و بی پروایی اش را نشان داد …

ابد تا ابد آمدند و رفتند . فروردین به فروردین در خواب درخت خانه ساخت .

توی ساقه هایش شادی و در جوانه هایش اشک ریخت .

درختانگی اش کامل بود.

اما نمی توانست سوال پیر جهان را تاب بیاورد ، تمامش کند ، بخشکد و برود.

جهان تکرار می کرد :

وقتی می آیی نشانم بده چقدر به چشم های “خودت” خیره شدی ؟،چقدر دوستشان داشتی و چند زندگی آنجا بودی ؟

درخت فروردین چشمی نداشت. هر بار ریشه به ریشه در مرگ تنش حل می شد تا به آینه آسمان برسد …

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط