هرین می میرد …(قسمت دوم )

photo by me

هرین بیشتر خسته بود تا خوشحال ،گشته بود اما چیزی را که دیگران مثل یک نقطه عطف در زندگی شان علم می کنند توی زندگی اش پیدا کند ، پیدا نکرده بود. چیزی که یک طوری تکان دهنده باشد، تمام کننده باشد یا شروع کننده .

یک چیزی مثل شمشیر داموکلس ،که خورده باشد فرق سرش ،و او را پرت کرده باشد وارد جهان اشتباهی یا درست .

چیزی که یکهو آدم را ببرد خیلی بالا یا خیلی پایین. یک مصیبتی، یک عشق آتشینی ،یک تحقیری ،توهینی ،تشویقی ،قربانی شدنی که رفته باشد آن پایین به جانش دوخته شده باشد. نه نبود .

تلاش کرد  لااقل روز عروسی اش را خاص و باشکوه به یاد بیاورد.اما هر چه جلوتر رفت ناامید تر شد. خاطره مبهمی داشت از عروسی اش و هر بار عصبی تر می شد که چرا نمی تواند لااقل خاطره خیالی بسازد از بهترین روز زندگی که همه می گویند.

بعد فهمید همه دروغ می گویند. هیچ کس آن روز بهترین روز زندگیش نبود . آن روز از ترسناک ترین روز زندگی آدم ها است .هزار بار می خواهی از  دلهره و اضطراب بالا بیاوری .

ازسیاه چاله ای که کنارت نشسته قالب تهی می کنی. از گرفتار شدن به طنابی  که میزانپلی کرده ،ماتیک زده ،(کت و شلوار پوشیده) دل درد می گیری .می دانی سیم کشی های مغزت سست شده است ،اما با لبخندی گشاد می بوسی اش!هرین یادش آمد که عروسی اش هم دم دستی بود با آدمی دم دستی…

 

ادامه دارد …

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط