روزمرگی، در صبح را آهسته باز می کند . فکر بیات دیروز را توی چای دم کرده بی حوصلگی دیشب می اندازد و دلهره را همان اول صبح به خوردت می دهد .
روزمرگی، اشتیاق جوانِ روز تازه را ،مثل اسنفج از درونت می کشد و تو ناگهان خالی می شوی .
استخوان های تصمیمت آرام آرام پوکی تردید می گیرند. می خواهی بالا بیاوری از اضطراب انجام بدهم یا ندهم ، بروم یا نروم، ناامید بشوم یا نشوم ، گریه کنم یا بخندم ،سربالایی یا سرپایینی ،چپ یا راست…
در شکنجه بی تصمیمی ، دو سر طناب “بودن یا نبودن “را دو هیولا می کشند و مغز تو از وسط دو پاره می شود .
روزی هزار بار شبیه خوشبخت ها ،آرام می نشینی و لبخند زنان چای یا هر چیز دیگری که هر تکه گمشده ات بگوید می نوشی . اما دیوانگی چنگ به قلب و موهایت انداخته و تو می توانی به هر بی اهمیتی حمله کنی .
گزندگی “چه کنم” همه احتمالات موجه و روشن را در ثانیه ای زخمی می کند . هر کلمه و یا هر پرسشی می تواند استیصال بین مرگ و زندگی شود .هر درخشش اضافه بیرون می تواند حوصله ات را خاموش کند .
افسردگی در معمولی ترین روز ها اول از دریچه تردید و ترس می خزد و بعد ماه ها و سالها را می بلعد .
یک روز می بینی
سالهاست روح روزهات را کابوس دیروز تسخیر کرده است . ناامیدی بزرگ و آینده برای آمدنش، هر روز ناتوان تر و کوچک تر شده است …
حواست به “قاتلی به پاکی روزمرگی” ¹هست ؟
……….
¹ :قاتلی به پاکی برف ،عنوان کتابی از کریستین بوبن.
2 پاسخ
Det var väldigt imponerande
!Tack så mycket