هیچ کس درباره اش نمی گوید.
جایی که دیگر پیله نیستی ،اما پروانه هم نشده ای.
آن دره کوچکی که در آن گیر افتاده ای .که می دانی هستی ،اما نمی دانی چه کسی.
آنجا که زندگی ابتذالی شرم آور می شود ،وقتی می مفهمی هر قدم در زمان، به سمت نیستی ات برداشته می شود . این فهم دیوانه ات می کند که آنقدر کوچکی که فریاد زدن آنچه می دانی گلویت را پاره می کند و تو خواهی مرد .
مرگِ پیلگی، قوی ترین آرزو می شود، اما هر تقلا برای پروانه شدن هم محکوم به نابودی است .
باید بنشینی در تاریکی و مرگی زندگی بخش و ناشناخته را تاب بیاوی.
همه چیز برای متولد شدن از رحِم انتظار می گذرد . از تاریکی و سکوتی بیش از حد تاب و توان تا آسمان از درون باز شود .
شروع ، رها کردن است و هر رهایی خون بها دارد . شروع رهایی ،از ایستادن است. دستهای تسلیم را بالا بردن.
همچون درخت که نمی داند کدام روز جوانه تازه خواهد زد . باید بایستی و منتظر بمانی.
و ترسناکی انتظار از اضطراب مرگ می آید.
تسلیم و انتظار می خواهد به گریه مان بیندازد . می خواهد خود کوچک آشنا را ناپدید و ما را در دگرگیسی ناشناختگی حل کند . دست سفت چسبیده ما به پیله را به مسخره می گیرد و کِرم کوچک ارزشمندمان را آرام آرام زنده به گور می کند .
ما با چشمانی که خون گریه می کند، جدا شدن بند دلمان از خواسته ها ،احساسات و عاطفه هایمان را نگاه می کنیم که چگونه به رنج ،ناامنی وبی سرانجامی دنیای بیرون سقوط می کنند.
در رها کردن دستگیره ای برای گرفتن نداریم . فقط می توانیم به عاقبتی خیر ،که نمی دانیم چیست دل ببندیم .
و اگر دل ببندیم ،رهایی بهایش را گرفته است.
انگار همای سفید سعادت روی شانه های مرگ نشسته است.
انگار پذیرفتن مرگ آنچه بودی و داشتی ،دست جهان را باز می کند تا تو را از زندانی که نمی دانی در آن هستی نجات دهد.
کسی نادیدنی، در آنجا ،در آن تاریکی ،در آن شکافِ انتظار ،در انتظار هست.
آن که جوانه را به درخت تسلیم شده می رساند ،
آن که پیله را به مرگ می خواباند و پروانه را به زندگی بیدار ،
آن که انگار،
ما متولدین هر لحظه مرگ هایمان ،در پیله بازی ها ،در پروانه نشانی
را نیز در آغوش گرفته است …
یک پاسخ
رها کردن
تسلیم
صبر…