هر تازگی از آغوش ترس می گذشت و هر ترسی به زخمی تنیده بود…

photo:naturepics5352

آنچه از او زاده شدم ، دشواری انتخاب واژه بود در پیوستگی روحم با افسون خاموشی.

آنچنان صدایش بر پوستم دست می کشید که جوی های کوچک خوشبختی گلویم را می فشرد و شیارهایش شفاف گونه ها می شد .

در دیوانگی خاموشی ،آنچه مرا در خود می پروراند بخت بی اندازه دیدن ترس ها بود و شگفتی بها ندادن به سایه های زخمی اش.

هر تازگی از آغوش ترس می گذشت و هر ترسی به زخمی تنیده بود .اما پوست زندگی می خواست ترک بردارد .

پس پرده انکار را از جلوی هر چشم رویا دیده ای که دیدم ، کنار بردم و روح خاموشم را به نامی که می خواست صدا زدم  :

شجاعت زیستن در دیگری تا زخم ترس هایش را به آغوشش بیاورد . در افسون خاموشی اش بمانم تا بلند شود، بی آنکه هیچ تاکی از خواب انگورهایش تکان بخورد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط