صورتش را نارنجی دیوانگی برداشته بود
آئینه را گذاشت بیرون پنجره
می خواست دلتنگی ثانیه ای از سرش بپرد،
اما ، دیر شده بود
غمباد نفسش را برید و خلاص،
پاییز آمده بود…
خانه » نوشتههای من » پائیز آمده بود …
صورتش را نارنجی دیوانگی برداشته بود
آئینه را گذاشت بیرون پنجره
می خواست دلتنگی ثانیه ای از سرش بپرد،
اما ، دیر شده بود
غمباد نفسش را برید و خلاص،
پاییز آمده بود…
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین نوشته ها باخبر شوید
آخرین نظرات: