هنوز چیزهایی برای آموختن بود .شب در راه بود. باد را مثل پتویی دور خودش پیچید و از تپه ترس بالا رفت . می خواست به درون همه چیز برود، آنقدر برود تا از آن سوی مرگ بیرون بیاید . می دانست مغلوب زمان و زمانه اش خواهد شد . می دانست زیباتر از آن است که فریب فراموشی اش را بخورد . “این” زنده بودن اما، داشت از اشتیاقش می کاست.
صبر را دور بازویش بست و باور نکرد که هر آنچه می بیند ،تمام واقعیت است . بیشتر از این نمی توانست لبخند را با خوشبختی اشتباه بگیرد . پشت خودش را گرفت و سرش را به اولین ستاره نور تکیه داد .
آنجا دیگر هیچ آنهایی نبود . هیچ کس برای شکایت یا دلجویی از رنج ها که آمدند و نرفتند نبود. آنجا مرگ هم دیگر سوسویی ناگزیر در انتهای جاده نبود . مرگ در تانگویی دو نفره دستش را دور بازویش حلقه کرده بود و از او می خواست آرام به شادی چشیدن طعم بودن ادامه دهد .
شب آمده بود و می دانست دیگر باید لحظه به لحظه تسلیم سکوت شود. چوب های جادو را روی هم گذاشت و معجزه را با سوزاندن بی نقصی فردا آغاز کرد…
آخرین نظرات: