پیشانی روشنت چراغی هزار پاره

 

شاهینِ ترازو را تکان دادی . زمانه درو بود . دانه زخمی را  در میانه مه در هزار سال پیش کاشته بودند . خورشید به صبوری درخشانش ادامه داد . از وسط ناموزونی سیاهی های  شکست و گذشت .فریاد زد و بیدارت کرد . بیداری ات تمام عیار بود .

بیداری ات گلوی فاحشه سکوت را گرفته بود و دیگر هیچ چیز آنقدر ها آسان نبود. بیدار شده بودی و بیداری ات  کار دست سیاه چاله های دروغ کاره داد.

زندگی ات صاعقه بر فرق شب بود…

حالا خرده مرگ های شب زنده دار بودند که می وزیدند .خرده مرگ ها پشت ترسخانه ها ،پشت شک خانه ها می ایستادند و می خواستند شریک بیداری ات باشند .  می دانستند هیچ خانه بهتری از مرگ برای رسیدن پیدا نمی کنی .می دانستند باید روی پیشانی روشنت بنشینند تا چراغت هزار پاره بشود. تا به هر راه هنوز نیامده و به هر جامانده در آن راه، بیاویزد…

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط