مها در ادوین زنده خواهد ماند ؟ قسمت اول

بعد رفتن:

زن و زمان در چرخه التیامت بود که اجازه دادی تو را از دست بدهند . دیوانگی عاقلانه ای بود که به رهایی بیش از شادی اصالت دادی . به آن پیله معنا که به پروانگی ات پوشاندی و تو را برای نوشاندن شهد لذتی برد که نمی دانستی چقدر تو را در سرخوشی بودن و غنای هیچ نگه خواهد داشت . ایمان از مزرعه زنان سر درمی آورد ، مانند هر آرزوی دیگری که شورندگی و تپندگی دارد و از دست زنان روی زندگی سُر می خورد .شکاف لحظه را دیدن بیشتر از چهل سال زمان برد برایت مها!

قبل رفتن:

مها پاکت اسکورت لایت را با انگشت سبابه اش دور نقطه ای خیالی می چرخاند و با یک آه بلند و با ظرافت آن را می ایستاند. سیگاری به موازات یک آهستگی ابدی بیرون آورده و روشن می شود . من به دانه های بی انکار و بی خیال مولتیپل اسکلروزیس (ام اس ) توی تصاویر مغز توی دو مانتیور نگاه می کنم. از سمت چپ ، صورت باد به جدار محکم پنجره می خورد و با ناله محو می شود. مشخصات مها در سری عکس های دیفیوژن ام ار آی خودنمایی آزار دهنده ای دارد . خودش هم دارد به درون خودش نگاه می کند با چشم های آبی باخته . به مغز هوشیار و لجبازش . همین دوازده روز پیش از کنگره والنسیا برگشته بود . در سخنرانی که بااشتیاق برای صد و هشتاد رادیولوژیست از نتیجه مثبت تحقیقاتش و بیست درصد ارتقا و بهبود ردیابی با کنتراست مولتی هانس جدید شرکتشان در دیاگنوس های کبدی گفته بود.

توی طبقه دوازدهم ساختمان لیکسن نشسته ایم . می گوید پدرم عقاب پرشکسته بود و مادرم خط های بلند و کوتاه مهربانی دورش می کشید تا او در آینه به خودش نگاه نکند .حالا دیگر خوب می دانم هیچ خدای دیگری برای تبدیل شدن مادرم وجود ندارد .

توی قهوه اش میخک می گذارم و به ساعت برنز بزرگ وسط سالن شیشه ای نگاه می کنم. عصر ادوین را برای سومین بار ملاقات می کنم . مقاومت خیره کننده ای برای امتناع کردن از زندگی دارد . اسم اول آرزوهایش را روی قالب صابونی حک می کند و صورتش را هر روز سه بار با آن می شوید .

ادوین را اولین بار دویست و یک سال پیش دیدم . در زنگبار بود. بعد دو روز گرسنگی و تشنگی کشیدن روی سنگ دایره کوچکی شلاقش زدند تا استقامتش را محک بزنند . بعد روی یک سنگ مرمر بزرگ بردگی ، با قلاده ای به گردن به فروش رفته بود . با او آمدم تا زندگی دومش همان زمان که تعویذ ”دست فاطمه“ را دور گردنش انداختند و به جان آتش انداختند تا ترس از زندگی را از او فراری بدهند. حالا روبرویم می نشیند در زندگی دیگری .

ادوین من مضطربم شده است که مدام می گوید: چیزی شبیه خاک ، شکار  چشم هایم را انتظار می کشد به من بگو چه کنم ؟

مها را روی صندلی اش می نشانم و می گویم برو پیدایش کن . ایمان از مزرعه زنان سر در می آورد،حتی وقتی، وقتی دانه ای برای کاشته شدن نیست!

ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط