کلمات توی آیینه دستی بر سرم می کشند و تو را درون نجوای روشن قلبم بیدار می کنند . به سخاوتت خو گرفته ام . به گم شدن کودکانه ات توی گرگ و میش هر غروب . هستِ ماه شده ای و در آسمان نشسته ای تا به جوانی مردد چهاردهمش قدم بگذارد. آیا می دانی مرگ هرگز آزارم نداده است . آیا می دانی هر آنچه درباره ام می دانی به بزرگی نبودن هایت است ؟می دانی هر آنچه می دانی تاب آوری سیمرغ زیر گداخته حقیقت ا ست ؟می دانی این سرشاری جدایی ست که دیدار را تکرار و تازه می کند؟…
مرا به اضطرابِ ابتذالِ مستیِ آسودگی نکشان که
“چراغ افروخته چراغ ناافروخته را بوسه داد و رفت”¹…
- توصیف مولانا از ملاقاتش با شمس.
آخرین نظرات: