به پیشانی بلند آزادی می مانست
به سوگ سار نجات
در بزنگاه حادثه خودش را به اشتیاق سپرد
به کُرنش مرگ
به کشمش ایمان با گلوی جاودانگی
به رسوائی تمام زخم های بی جواب که نشانش دادند
به تقلای تاب آوری مشغول بود
به لمس خشم در جولانگی تنهایی
به حمل شفقت در بی سرنوشتی راه
که چگونه خرابه شکوهش را به باران شب گره بزند
که چه بیشتر از این زیبایی سهمگین می تواند باشد آدمی…
آخرین نظرات: