مردی که از عشقی مهیب آمده بود

جز مشتی زرق وبرق مردانه چیزی برایش نمانده بود

در سوگواره تسلیمی از تهی شدن

چشمانش پوک خیال

پایش را به زمین چسبانده بود و دور دریاچه تکرار می چرخید

به هر غمی تن داده بود و حالا غمگین ترین کوچه خالی بود که هیچ کس نمی خواست بارش را به دوش بکشاند.

به حادثه ای خاموش شد

جسد ورم کرده ای از خوشبختی

شبی خالی از تاریکی و اغوای ستارگان

کبود شده از به در کوبیدن ،

از رسیدن جا مانده بود

دندان های تنهایی گوشت تنش را حفاری می کردند

مردی که از قحطی چاهی عمیق ، از عشقی مهیب آمده بود ..

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط