رودخانه را مثل دستمال خیسی چلاند و توی جیبش گذاشت…

 

آهستگی دایره زنگی شده بود دور روزهایش. می خواست از حسرت دیوانگی بیرون بیاید .دست به راه شد . خانه را ترک کرده بود، اما همه چیز خانه را برداشته بود . دیوارها را روی پشتش گذاشته بود . سقف خانه را توی قلبش . پنجره ها از چهار طرف سرش آویزان بودند . آخرین بار از پنجره های خانه به رودخانه نگاه کرد .

رودخانه را مثل دستمال خیسی چلاند و توی جیبش گذاشت .دست خیسش را به هوا کشاند .به دیوارهای نامرئی راه . دست به هر دیواری کشید تاک انگوری خمیازه کشید و بیدار شد . نفس راحتی کشید . دستش را برد توی سینه اش و قلبش را بیرون انداخت .

قلبش دیوارهای تاک دیده را مدام شکافت و پایین رفت . از رگ های خشک دیوار ،دانه های انگور بی خبری ،از خطوط قرمز تن هایشان رد شدند .

تمام راه زنده بود و داشت زندگی را از تاک ها ،چشم هایش ،راه و رودخانه بیرون می کشید.

آخرین پسرش ، درست جلوی چشم هایش، رودخانه را پوشیده و رفته بود…

 

عکس: مجموعه شخصی ،سوئد

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط