با قصه هایمان یکی شده ایم و هزاران بار نقالی شان کرده ایم .برای قصه هایمان پیراهن دوخته ایم و آنها را به تماشای مردمان خوشبخت برده ایم . قصه هایمان را از بُن بی صدایی مان پتک کرده ایم و به سر بی جهانی مان کوفته ایم.
ما قصه داران پرحسرت بی معجزه بودیم. کنار آرزوهایمان نشسته و منتظر تا از هیچِ بغض و حسرتی که کاشته ایم جوانه ای بیرون بزند.
حسرت جذام دور چشم هاست . به هر آنچه ببینی آغشته می شود .مثل تردید ،مثل تدریج، مثل ترس، شیطانی بلامنازع است .کف دستش را باز می کند و آینده ات را نشان می دهد . دروغ می گوید! زیر پای روزها می زند و انتقام تمام دویدن هایی که سهمت بود را با دست خودت می گیرد و تو را به دره تکرار می اندازد.
یک روز می بینی سالهاست درست میان شرافت و شک ایستاده ای و تکان نمی خوری . مدام می گریزی از شادی و رنج با قدم های بزرگتری به دنبالت می آید .حسرت می داند نمی خواهی از دیوانه خانه ای که ساخته ای پایت را بیرون بگذاری و با رقص و طبل به درهای باز زندگی ات مدام می کوبد.
بازی با قصه زخم هایت را تمام کن .داستانت را دوباره بنویس ،دوباره بخوان . هیچ کس جز شرم خودت در جهان نبود و نیست .کسی حتی روی عمارت ابرها هم خانه ندارد.
برو و مثل ماه روی صندلی تکی ات در آسمان بنشین !
عکس : مجموعه شخصی،سوئد
آخرین نظرات: