با مرگ هایت بازی کن ماهو …

تو به اندازه آرزوهایت زیبایی ماهو ، چرا ماجرا را پیچیده می کنی ؟!

با مرگ هایت بازی کن .

نمی توانی مثل گل یشمی که ریشه هایش با جسم و جان گلدان قدیمی اش یکی شده خودت را از سِحر جهانی که با تو زنده است جدا کنی .
من و عشق ، تو و خدا از یک جا می آییم .پس چرا مدام یاد چیزهایی می افتی که می خواهی فراموششان کنی ؟چرا به صلح با خودت ،به شادمانی با زیبایی هایت کنار نمی آیی؟

دنیا باید همین باشد ،چیزی بیرون از تو باید باشد تا بتواند به تو نگاه کند و جان بگیرد. به ناچاری نور ِزنده بودن تن بده . ما شورشیان باخته ایم . ما انسانیم .خاک ما نسیان است .در آتش فراموشی زنده زنده می سوزیم. اما چه چیز جز آتش توانسته است به نام و سرنوشت ما جان بدهد ؟

پس حتی اگر هیچ وحشت دیگری هم نباشد باز هم باید از پله های سالخورده اندوه ات بالا بیایی . تو آنچه بایست را در اعماق تاریکی ،جایی میان دو دریای رنج ،پیدا کرده ای که حالا بیدار شده ای .
شفیرگی برزخ است بین بهشت کرم گونگی و جهنم پروانه شدن . اما چیزی برای دگردیسی وجود ندارد!

تو را در میانه برهوتی از فضیلت به باد کوبانده اند و در بیهودگی تکرار به دیوار جهان نقاشی کرده اند .
سنگینی این ملاقات را روی سینه ات بگذار که درخت جاودانه مرگ در انتهای لذت این سفر ایستاده است تا پاداش این شجاعت ِناخواسته را بدهد…

 

عکس: مجموعه شخصی ،دانمارک

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط