ترنگ را بعد از بیست سال دوباره میبینم؛ همینجا، درست کنارم، آرام روی گوشهی راستش دراز کشیده است. آخرین بار پنج هزار کیلومتر دورتر از شهری که حالا در آن هستیم بغلش کرده بودم.
زنی که فردا نامش در حاشیهی خبرها، با چند عکس تار و دور از جادهای روستایی، در تیتر کوتاهی در افتونبلادت منتشر خواهد شد:
«زن ۴۹ سالهای در جادهی روستایی الویرنو، کنار خودروی واژگونش پیدا شد.»
ترنگ حالا اینجاست. آمده است تا آخرین سیتیاسکن توتال را انجام بدهد؛ برای اهدا کردن آنچه از تنش هنوز سالم مانده. رادیوی ماشین روی کانال سیلورا جاز آفریقایی پخش میکرد. تشخیص دوم، مرگ مغزی بود. میگفتند در آخرین لحظهها احتمالا تمام توانش را گذاشته تا بیآنکه آسیبی به دیگری بزند، متوقف شود. درست گفته بودند. او موفق شد. ترنگ آخرین بازیاش را برده بود.
ترنگ همان دختر چشمبادامی با موهای لخت و کوتاه بود؛ دانشجوی دندانپزشکی، رئیس انجمن فرهنگی دانشگاه جندیشاپور اهواز. مسئول دعوت شاعران و هنرمندان . با آن چشمهای براق و گونههای برجستهاش میتوانست هر مذاکرهای را به رضایت تمام کند.
ترنگ اما نقصِ بینقصی داشت و آن ناتوانیِ شگفتانگیزش در آزار رساندن بود.
او میتوانست سکوت کند ،غمگین شود، در خودش فرو برود؛ فراموش کند و یا حتی خشمگین شود. اما نه، توان زخمی کردن کسی را نداشت.
یک اردیبهشت آرام بود. من دانشجوی سال دوم بودم. پنج نفرمان یک کوپهی قطار اجاره کردیم تا به نمایشگاه کتاب تهران برویم. هنوز نرسیده بودیم که ترنگ مستقیم رفت به غرفهی نشر جنگل تا سپهر را ببیند؛ سپهر ،مترجم روسی نشر جنگل، رفیقِ شفیقش بود .دوستش داشت .به سپهر میگفت «سپهری»
ترنگ برای همه چیز شور اضافه داشت. برای همه چیز میخواست مادر باشد. آنقدر برای سپهریاش مادری کرد که یک روز، سپهر پریشان به اهواز آمد. یکراست رفت سر کلاس سهساعتهی آسیبشناسی فک و صورت. ترنگ را کنار کشید و با یک جمله او را روی زمین پخش کرد :
«ترنگ جونم، میتونی بری با محیا حرف بزنی؟فکر کنم عاشقش شدم…»
ترنگ میدانست همهی ما وسط یک مهمانی بزرگ هستیم که بهزودی تمام میشود.
میتوانست در چند ثانیه با کسی عمیق شود و روز بعد همان آدم را مثل کتابی خواندهشده به خودش برگرداند. سپهر را هم در همان دیدار اول در کتابفروشی نشر جنگل خوانده بود. بعد چه؟ شاید منتظر غافلگیری بهتری از دوباره خوانی کتاب بود!
ما بعد از اینکه شادی تمام شود چه کنیم؟ شادی برای او تماما اضطراب بود، چون دیر یا زود تمام میشد. و او نمیدانست با شکنندگیِ این ندانستن چگونه کنار بیاید. گاهی به عمد حادثهای میآفرید تا تعادل امن زندگیاش را بشکند. اما چیزی آشنا میخواست، حتی اگر آن آشنایی مهیب و شکنجهگر باشد.
ترنگ از ناشناختگی خودش میترسید. از لحظهای که غمی ناگهانی برسد و او نداند چه واکنشی نشان خواهد داد. سناریوهای غم را مرور میکرد. شدت ازهمگسیختن، تهیشدن، حسرت، شرم و ترسش را محک میزد. و هر بار مطمئن میشد که بهزودی قلبش از کار خواهد ایستاد. شاید به همین دلیل بود که بالاخره تصمیم گرفت کار را تمام کند .جلو جلو زندگی اش را متوقف کرد و گذاشت او و مرگ، همدیگر را غافلگیر کنند.
ترنگ خوب نبود،کامل بود و این کامل بودنش خوب نبود.
حالا پرسنل آیسییو او را از اتاق بیرون بردهاند و من دارم روی دستگاه زیمنس تصاویرش را بازسازی میکنم. ریههای بلندش، و قلبی که میان آنها همچنان در جدالی بیامان میتپد. قلبش مثل سربازی زخمی بود؛ کلاهخود از سرش افتاده، اما هنوز آخرین توانش را جمع می کند تا بدود و نمی داند ترنگ،قبل تر از او رفته است.
پایان
عکس: مجموعه شخصی ،سوئد
آخرین نظرات: