داستان کوتاه /یادداشت روز : ترنگ
ترنگ را بعد از بیست سال دوباره میبینم؛ همینجا، درست کنارم، آرام روی گوشهی راستش دراز کشیده است. آخرین بار پنج هزار کیلومتر
ترنگ را بعد از بیست سال دوباره میبینم؛ همینجا، درست کنارم، آرام روی گوشهی راستش دراز کشیده است. آخرین بار پنج هزار کیلومتر
زامبی های بلوند در جنگلِ جهان، کرواتِ نارنجی لاشخورها برق میزند و اروپا، در میان طوفان، با لبخندی از ترس برای اربابانش چتر نگه میدارد.
قدری زمان بده برای ایستادن در این تپش .حیرت این سادگی ،هر ایمانی را از پا در می آورد. در رگه درخشانی
سانوی در سرانجام ناتمام دو جهان قسمت چهارم سانوی عمیقا ایمان داشت انسان از ذرات نور و رنج ساخته شده است . می گفت به
قسمت سوم سانوی یک غریبه آشنا بود، اما نه یک غریبه “خالی” و غمگین. دوست داشتن او شبیه دوست داشتن یک رودخانه بود؛
چیزی به باز شدن در مرگ نمانده است. به اتاقی با رباتهای هیولاگونه منتقل شدهام و این یعنی پایان نزدیک است. حفرهای به اندازه و
دیدار با سانوی بعد دوازده سال پوست انداختن در عشق ، یک آزادی کمرشکن بود . نه من و نه حتی سرنوشتی که او
همه ما یک یونس در درون داریم که نمیخواهیم مسئولیت تربیت قوم خود را بر عهده بگیریم. قومِ ما خود ما هستیم و به دریا
دیگران در آینهی نگاه ما ، خودشان را میبینند و قضاوت می کنند. ما را می بینند . به ما لبخند می زنند . به
. همیشه نامهای دیگری وجود دارد، نامهایی برای چیزها و آدمهایی که در عمق وجودمان به گِل نشستهاند. نمیتوانیم با سادهدلی، نام هیولایی که تمام
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین نوشته ها باخبر شوید