
آنجا مرگ هم دیگر سوسویی ناگزیر در انتهای جاده نبود…
هنوز چیزهایی برای آموختن بود .شب در راه بود. باد را مثل پتویی دور خودش پیچید و از تپه ترس بالا رفت . می خواست

هنوز چیزهایی برای آموختن بود .شب در راه بود. باد را مثل پتویی دور خودش پیچید و از تپه ترس بالا رفت . می خواست

صورتش را نارنجی دیوانگی برداشته بود آئینه را گذاشت بیرون پنجره می خواست دلتنگی ثانیه ای از سرش بپرد، اما ، دیر شده بود

photo:naturepics5352 آنچه از او زاده شدم ، دشواری انتخاب واژه بود در پیوستگی روحم با افسون خاموشی. آنچنان صدایش بر پوستم دست می کشید که

photo :naturepics5352 امروز زودتر از گنجشک ها بیدار شده بودم . امروز،خودش فهمیده بود که فرق خواهد داشت . پس بی مقدمه مثل غبار

قسمت نکن با من سایه های بودنت را نگاه کن، چگونه پیر می شوی چگونه دور می شوی دور… آنقدر که قلبهائی، خودمانی تر از

هیچ کس درباره اش نمی گوید. جایی که دیگر پیله نیستی ،اما پروانه هم نشده ای. آن دره کوچکی که در آن گیر افتاده ای

بهار لعبت هریمن بود ، که از زخم عشق رانده شد . هریمن ستاره صبح بود که از دروازه هشتم نور آورد و رانده

روزمرگی، در صبح را آهسته باز می کند . فکر بیات دیروز را توی چای دم کرده بی حوصلگی دیشب می اندازد و دلهره را

بسم الله ابان بود و پنجره در خاطره ای ناگهان به لب هایت باز شد نامت سوغات بود از درخشندگی قصری که تماما قدم زدیم

“photo by me” هرین بیشتر خسته بود تا خوشحال ،گشته بود اما چیزی را که دیگران مثل یک نقطه عطف در زندگی شان علم می
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین نوشته ها باخبر شوید