
داستان کوتاه
آذر
عدنان دستش را گذاشت روی چراغ خاموش و نگه داشت .مطلقا هیچ فکری توی سرش نبود. زمین مثل آسمان تا منتهی الیه اش خالی بود

عدنان دستش را گذاشت روی چراغ خاموش و نگه داشت .مطلقا هیچ فکری توی سرش نبود. زمین مثل آسمان تا منتهی الیه اش خالی بود

هیچ چیز همه چیز نیست .قرار نبوده باشد ،قرار هم نیست باشد . اگر کسی خواست این مسئله را با منطق ریاضی به شما ثابت کند ،یک بار دیگر به خودتان اجازه شک کردن بدهید.

بهشت ،تبری بود
که از دست خدا بر دوش ابراهیم افتاد
خواست ریشه های شب را درو کند
تکه تکه شد

بسم الله جرعه ای از مژه های خیس تو!
لای ستون های خشتی لذتی سفید;
بسم الله لیوانی خیس از دروغ
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین نوشته ها باخبر شوید